شعر و دل نوشته ها

مجموعه شعرهای منتشر شده:۱-یک باغ زخم تر ۲-سبز سرخ ۳-روی شانه ی اروند ۴- و زلیخاست که بر پیرهنم می گرید ۵-پرندگان پراکنده اند انسانها ۶- زمز

شعر و دل نوشته ها

مجموعه شعرهای منتشر شده:۱-یک باغ زخم تر ۲-سبز سرخ ۳-روی شانه ی اروند ۴- و زلیخاست که بر پیرهنم می گرید ۵-پرندگان پراکنده اند انسانها ۶- زمز

سه غزل قدیمی

گل یـخ

سر می زند از خاک گل یخ

با پیرهن چاک گل یخ

با بوسه خورشید شکفته

از جنگل کولاک گل یخ

تا روح زمین یخ زده افسرد

یک خرمن ادراک گل یخ

تا می رسد از راه، بهاران

می ریزد بر خاک گل یخ

آن گاه که تن پوش سپیدت

می افتد غمناک گل یخ

فریاد بزن آتشی افروز

در کوه به پژواک گل یخ

این برگ غزل پیشکش تو

ای خوب من ای پاک گل یخ

                          

                                 1375 ـ مهاباد

اقرار می کنـم

من قاتل ستاره ام اقرار می کنم

خود را در این محاکمه بر دار می کنم

ای دشنه ها امان ندهید امشبم که صبح

شهر از گناه خویش خبردار می کنم

زل می زنم به پنجره مه گرفته ام

آفاق را به چشم خودم تار می کنم

کابوس ها محاصره ام کرده اند آی!

غرق سیاهکاریم اقرار می کنم

خون کبوتران حرم گردنم گرفت

این بار چندم است که تکرار می کنم

شب در حریم چشم تو محکوم می شوم

صبح آنچه را که گفته ام انکار می کنم

گم می شوم میان غبار پیاده رو

پاییز را به دوش خود آوار می کنم

مشتی دروغ محض به نام ترانه اند

مجموعه ای روانه بازار می کنم 

                             

                                        3/12/87 برازجان

 

مرده ام

دیرآمدی عزیز شب پیش مرده ام

چندین هزار مرتبه در خویش مرده ام

هیچ آتشی به کلبه متروک من نماند

عمری ست زیر پنجه تشویش مرده ام

این بار چندم است که تشییع می شوم

از سالیان دور کم و بیش مرده ام

عنوان پوچ « زندگی شاعرانه» را

بر خویش بسته قافیه اندیش مرده ام

شعرم شناسنامه عشقم قبول کن

برگی ست سبز، تحفه درویش، مرده ام

از دورها سیاهه ارواح می رسند

لب وا کنم به فاتحه خویش مرده ام

چه شده است آی مردم!

هوسی نچیده حتی، به درخت ما نمانده است

گل عاشقانه ای هم،سر شاخه ها نمانده است

چه خموش مرغ امین و پلنگ پشت پرچین

به تمام شهر گویی، نمی از دعا نمانده است

نه پرنده ای، گیاهی، چه سموم باد زردی

غزلی دعای باران، به لب هوا نمانده است

نه جوانه ای طراوت، نه شکوفه ای تبسم

که به روی باغ معنا، دو دریچه وا نمانده است

به کدام ذوق، شاعر، به مکاشفه نشیند

که مدار چشم هایش، سوی ناکجا نمانده است

نه یک استکان شهودی، نه سر سیاه مستی

شب و چشمک شرابی، به پیاله جا نمانده است

نه در آسمان درنگی، نه به ابرها سلامی

که به چشم جانمازی، نم ربنا نمانده است

چه شده است آی مردم، که بهار پر زد از شهر

نه علامت سؤالی، که چرا چرا نمانده است

چه شده است بوی گندم، که به کوچه ها نپیچد

و به عطر تازه نان، نفس خدا نمانده است

منم و جنون آنی و طلوع ناگهانی

که برای زنده ماندن، فقط این بهانه مانده است

طرح

عطر تابستان

                    قل قل خیس سماور

                                           ابر رباعی!