شعر و دل نوشته ها

مجموعه شعرهای منتشر شده:۱-یک باغ زخم تر ۲-سبز سرخ ۳-روی شانه ی اروند ۴- و زلیخاست که بر پیرهنم می گرید ۵-پرندگان پراکنده اند انسانها ۶- زمز

شعر و دل نوشته ها

مجموعه شعرهای منتشر شده:۱-یک باغ زخم تر ۲-سبز سرخ ۳-روی شانه ی اروند ۴- و زلیخاست که بر پیرهنم می گرید ۵-پرندگان پراکنده اند انسانها ۶- زمز

دو غزل...

دو سال پیش در کنگره شعر پایداری که در بندرعباس برگزار شد با غزلسرای خوب و پیشکسوت نیشابوری شاعر زیبایی ها خدابخش صفا دل آشنا شدم . 

این آشنایی به ارادتی عمیق تبدیل شد .ایشان هم به من لطفی سرشار دارند اخیرآْ غزلی از من را با محبت بسیار پاسخ دادند که به پاس مهربانی آن شاعر ارجمند و زلال اندیش غزل خود را باغزل زیبایی استاد صفا دل تقدیم شما می کنم : 

موسیقی تمام غزل های خسته ام! 

 

تا قله رفته اید و من اینجا نشسته ام  

کوه غمی ست در چمدان نبسته ام ! 

شرمنده ام از این همه بی دست و پایی ام 

یک صخره هم نرفته و صد جا نشسته ام 

با خود کشان کشان به سراشیب می برند  

بهت اتاق و پنجره ها ی شکسته ام 

کو کفشها ی من که به غیر از دریغ نیست  

موسیقی تمام غزل های خسته ام 

دیگر نمی رسم به خودم پیر می شوم  

با این سه تار کهنه ی از هم گسسته ام  

این بار قول می دهم افسون نمی کند 

در بین راه وسوسه ی باغ پسته ام! 

بالا نشسته ها!که به من فکر می کنید  

نذر شماست این غزل دل شکسته ام 

پایین نشسته زل زده ام تا به عکستان 

حس می کنم که از قفس قاب رسته ام 

پیش شما چقدر کم آورده ام چقدر ... 

ای چشمتان نهایت صبح خجسته ام !

 

 

غزل زیبای استاد صفا دل در پاسخ به غزل بالا... 

با حسرتی کبود در اینجا نشسته ام  

چون بغض های کهنه ی در خود شکسته ام 

رفتند صبح زود مرا جا گذاشتند  

تنها به جرم این که پرو بال بسته ام 

پرواز آرزوی تمام پرنده ها ست  

در تنگنای این قفس ناخجسته ام  

دست مرا بگیر و ببر پشت ابر ها 

تنها به آسمان تو امید بسته ام  

چونان غریبه ای که به آبادی شما  

بعد از غروب آمده بسیار خسته ام  

من آن کتاب کهنه ی اجدادی تو ام  

آهسته تر ورق بزن از هم گسسته ام 

از من مگیر بافه گیسوی خویش را  

با چتر گیسوان تو از بند رسته ام  

تنگ غروب شهر برایم جهنم است  

در گیر و دار این«چمدان نبسته ام» 

چه بی ستاره


چقدر بی تو هوا مسموم، چقدر کوچه زمستانی است
چقدر پنجره‌ها ابری، هوا، هوای پریشانی است
کسی غبار عزا پاشید، به سنگ فرش خیابان‌ها
چه لحظه‌ها‌ی مه آلودی، دو چشم عاطفه بارانی است
چقدر همهمه ماشین، و بوق و دودو هیاهو ها
غروب و سوت قطاری که،پر از مسافر سیمانی است
دلم ورق ورق اندوه است. برابرم شبح کوه است
چقدر دره خشم آگین ، در این مسیر بیابانی است
دلم پرندة پاییزی،میان جنگلی از آهن
دلم به حبس ابد محکوم، به اتهام غزلخوانی است
چه بی ستاره رها کردی، شبی به جادة تقدیرم
و استغاثة معصومی: که این کجای مسلمانی است؟!
کجاست باغ تماشایت، شکوه جشن پریزادان
کجای وسعت رویایت، بهار، گرم گل افشانی است؟
سبد سبد گل داوودی، ز باغ حنجره‌ات چیدم
که سهم من فقط از چشمت، ترانه‌ها ی نیستانی است
مرا ببخش اگر اشکم، به گونه‌های تو سیلی زد
به پیشگاه تو چشمانم، نشسته غرق پشیمانی است
غروب دست تکان می داد، غروب سرد غم انگیزی
غروب می‌رسد اما حیف، بهار دست تو اینجا نیست

دو غزل تازه

گلوی تازه

باید به دنبال گلوی تازه ای باشیم

در رهگذار جستجوی تازه ای باشیم

از طعم ادراک شقایق های وحشی مست

خمیازه ی باغ گلوی تازه ای باشیم

هر روز از تقویم برگی کهنه می افتد

غرق بهار از رنگ و بوی تازه ای باشیم

وقتی سکوت واژه ها را بر می آشوبیم

خوب است فکر های و هوی تازه ای باشیم

خون "اناالحق" را به رگ های غزل ریزیم

یک سینه، حلاج شهود تازه ای باشیم

از کوچه های سنگی تکرار آن سوتر

با آینه در گفت و گوی تازه ای باشیم

یک سوره از ابریشم بال ملائک چید

تجریدی از سرّ مگوی تازه ای باشیم

قد می کشد از هر طرف دیوار، باید از

پیچ و خم حیرت به سوی تازه ای باشیم

دندان به خون میوه ی عصیان زدن تا کی؟

سرشار طعم آرزوی تازه ای باشیم

یک جور دیگر هم خدا را می توان حس کرد

فکر نمازی با وضوی تازه ای باشیم

 

  

پشت هر لبخند

می کشم دستی به باغ پسته ی پیراهنت

گلفروشم، گلفروش خنده هی روشنت

تکمه ی پیراهنت را با نخ سبز بهار

می کند هر لحظه گلدوزی خیالم بر تنت

با پرند موج گیسویت تفأل می زند

دست کوتاه گناه آلوده ام بر گردنت

سبز باد این روزهای تازه مثل زندگی

لذت نان و پنیرو چایی آویشنت!

خوب یادم هست اواز تو را تنگ غروب:

خسته ام شهر شلوغ از ارتفاع آهنت

گاه گاهی روبروی چشم تو حس می کنم

پشت هر لبخند تلفیق سکوت و شیونت...

می نشینم تا گلویی تر کنم از خاطرات

تا ببارد ابر قدیس غزل بر دامنت!

فراسوی واژه ها

امشب دوباره دست در آغوش ابرها
گسترده است باغچه سجاده ی دعا
امشب چقدر گریه ی شب بو شنیدنی
روی سرم وزیده شقایق چه دلربا
یک ناگهان نسیم سحرزاد غنچه داد
بارید بی مضایقه گل های «ربنا»
دیشب چقدر پنجره محو غبار بود
دیشب که بی تو یکسره مسموم شد هوا
برگی نداشت غنچه شب بوی خاطره
خمیازه می کشید شب افسرده، مرگ زا
امشب چقدر پچ پچ گنجشک های نور
غرق ترانه اند در آن سوی ناکجا
امشب چقدر پنجره ها با تو دیدنی
امشب چقدر حنجره ها ابی صدا
تفسیر یوسف از نفس ماه می چکد
در آیه آیه دست تکان می دهد خدا

یا ایها العزیز«1» بهار از زمین پرید

دستی تکان بده که غریبان آشنا؛

دیوار قد کشیده به پیش نگاهشان

در برگ ریز عاطفه محکوم انزوا

انگار فصل روزه ی گل های مریم است
ایمان بیاوریم وضوی سکوت را
چشمت دریچه ای به افق های باز شد
پیوند زد مرا به فراسوی واژه ها
یعنی مرا به حوصله ی سبز باغ برد
پشت درنگ فاصله ها جار زد بیا
تا خلسه های سبز گل سرخ پر زدیم
باران گرفت بر ملکوتی که ما دو تا...
بر دست هام ابر قنوتی نگفتنی
تا عشق مثل قوی سپیدی شدم رها!

 

 

 

 

 

 

۱-قرآن کریم

سایه روشن مهتاب

گل ازپرندچشم تودرخواب می وزد

 

سرشارسایه روشن مهتاب می وزد

 

گل بانسیم آمدنت بال می زند

 

بردفترم پرنده ی بی تاب می وزد

 

درروح واژه هاهیجانی است دیدنی 

 

امشب که چشم مست تودرقاب می وزد

 

زل می زنی به خون سیاووش شعرمن

 

صدسهره برجنازه ی سهراب می وزد

 

دربازتاب روزه ی گل های مریمت

 

موسیقی شهودبه محراب می وزد

 

باورکن ازبهاردل انگیزدست تو

 

صدکوچه باغ نرگس سیراب می وزد

 

تابیده ای به موج غزل های دفترم

 

برمن هزارگوهرنایاب می وزد

 

***

 

ازمن نگیرگریه ی بی اختیاررا

 

گاهی که ابرخاطره ای ناب می وزد

     تاریخ سرودن5/11/86 برازجان

در گوش عرشیان

انصاری نژاد

زیباست سمت باغ خیالت پریدنم

تا در پرند ماه بیایی به دیدنم

مست آن چنان که چرخ زنان با تو سر دهم

در گوش عرشیان غزل پر کشیدنم

مست آن چنان که دست برم در مدار ماه

آن گاه بنگری تو به آیینه چیدنم

دستی تکان دهید پری های ناگهان

مفتونِ عاشقانه دریا شنیدنم

هر شب کنار پنجره تا صبح دیدنی است

در پرنیان خاطره هایت خزیدنم

تا مشق دوست داشتنی بی نشان کنم

حسرت به دوش جرعه ای از خود رمیدنم

یک ذره مهربانی ات این روزها نماند

یا آفریده ماند برای ندیدنم

نافلة کوچه باغ ها

کبوتر

می خواستم که مشق کبوتر شدن کنی

در آسمان نشسته نگاهی به من کنی

در رهگذار نافله ی کوچه باغ  ها

یک سجده رو به وسعتی از یاسمن کنی

دل را به ذکر سبز بهاران گره زنی

غرق نماز شاخه ای از نسترن کنی

وقتی بهار از نفست غنچه می زند

فکری برای چشم حسود چمن کنی

می خواستم که رکعتی از عاشقانه را

لالایی ملایم شب های من کنی

قدیس بی نشان غزل های من شوی

تا سینه را کتیبه ی زخم کهن کنی

مثل عقاب پر بکشی روی ابر ها

گل چرخ ها زنی سفر سوختن کنی

وا می شود دریچه ای از آسمان تو را

مثل پرنده ای گذر از خویشتن کنی

هر چند سهم پنجره ی چشم های من

شب های بی ستاره ی بیت الحزن کنی

دستی تکان بده که به رغم برادران

روزی هزار معجزه از پیرهن کنی

کی می بری مرا به فراسوی واژه ها

بین صدای بال ملائک وطن کنی

قیصر1 که پر کشید و از ادراک ما گذشت

باید که بیش از این هوس پر زدن کنی

دستم به دامنت به خدا می رسانی ام ؟

آهی کشی دوباره و ختم سخن کنی !

 

1- زنده یاد قیصر امین پور

کدام خرمن پرهیز؟!

سلام باعاشقانه ای دیگر ازراه می رسم :

       

نفس نفس به دلم اضطراب می افتد

 

هزار مرتبه درپیچ وتاب می افتد

 

علی الخصوص درآن دم که ناگهان چشمم

 

دراضطراب شگفتی به قاب می افتد

 

نماز عشق پس ازسالها که می کشدم

 

دلم شکسته ی چشمت به خواب می افتد

 

خمار وسوسه ی بوسه های انگور ست

 

که درحوالی شط شراب می افتد

 

کنارپنجره گیسو فشانده ای انگار

 

که قطره قطره به رویم گلاب می افتد

 

غزل غزل به لبت بوسه می زند مهتاب

 

چمن چمن دهن غنچه آب می افتد

 

میان مزرعه ی توبه کاری ام تاصبح

 

هزاربارگذارشهاب می افتد!

 

کدام خرمن پرهیز وقف آتش نیست؟

 

جواب چشم توفصل الخطاب می افتد!

 

دخیل گنبدچشمت پرنده ی آهم

 

به پای نافله ای مستجاب می افتد

 

به رغم فتنه ی«سودابه» می رسد آن روز

 

که ازحدیث«سیاوش» نقاب می افتد!

 

دوباره عکس تو ای ماه پرنیان پوشم

 

به رودخانه ای ازشعر ناب می افتد!

 

دوباره طرح غزل های تازه می ریزم

 

وبرگ دیگری از این کتاب می افتد!

چقدر پنجره

یاران و همراهان صمیمی وصاحبدلم سلام

 مدتی طولانی، «پای لنگی و درنگی زشما دورم داشت»  ...پس از دو سال،محل کارم تغییر کرد وازخطه نجیب  تنگستان به شهر خودم دشتستان بزرگ منتقل گردیدم وتقویم زندگی اداری ام ورقی تازه خورد . کوله بار رسالتی سنگین تر وخطیر تر را بر شانه های  خسته و زخمدار خود احساس می کنم ... این روزها بد جور گرفتارم وحال ومجالی هرچند کوتاه دست نمی دهد.

 باری،یک غزل ناچیز را که درتنگستان سروده ام تقدیم می کنم:

 

گلی خزان زده ام،تشنه ی بهار تو ام

خمار میکده گم کرده در غبار تو ام

 

 نسیم نافله ی باغ لحظه های منی

مقیم خلوت گسترده ی بهار تو ام

 

طواف می کنم اردیبهشت چشمت را

کویری ام،عطش آلود سایه سار توام

 

چقدر پنجره وا کرده ای بر آن سو ها!

چقدر مست شمیم شکو فه زار تو ام

 

 طلوع می کنی از شرق سی نام چون مو ج

خراب جذبهِ ی دریایی کنار تو ام

 

 به کوچه باغ خا طر هایم پرند ماه تویی

ومن قلندر شبهای انتظار توام

 

براین حقارت محضم بدون وقفه بتاب

که آفتاب ترینی و شرمسار توام

 

قسم به مصحف چشمت که صبح رستا خیز

بس است خط امانم که از تبار تو ام !

فردای شکفتن!

   به او که بهاررابه آشیانۀ جانم بخشید

 

گسترده ای تابرسرم چتر نگاهت را

 

پوشانده ابر بغض من قندیل آهت را

 

پیوندمان درآسمان بسته است،می بخشند

 

عشق تو،این سنگین ترین حجم گناهت را!

 

می آیی ازدریا،سکوت خیس ماهی ها

 

یک ساحل از فانوس آذین بسته راهت را

 

می پرسم ازکوچ پری ها قصه خواهی خواند

 

این جاشوان خستۀ بی سرپناهت را؟

 

از من چه می خواهی به جز فصلی پریشانی؟

 

می بینی ازچشم من آیا اشتباهت را؟

 

ایمان به فردای شکفتن خواستی ازمن

 

دراقتدا ی موج دیدم دیدگاهت را!

  ***    

باران و باران ...باز خواب آسمان آشفت

 

دلواپسم ای خوب!شبهای سیاهت را!