عطسه کرد ابلیس!
عطسه کرد ابلیس، برگ سبزی از ایمان نماند
غیر زنبیل کبود میوه ی عصیان نماند
سایه ای مجهول خشم آگین گلویم را فشرد
خم شدم تا سنگ بردارم شبح – شیطان – نماند
مردی از خاکستر خمیازه ی دوزخ دمید
تا به خود آمد دلم آن روح سرگردان نماند
رفته بودم تا گلویی تر کنم از آسمان
دود شد ابر کریمش چکه ای باران نماند
روزه دارم لحظه ی افطار نزدیک است حیف
در میان سفره ام یک استکان ایمان نماند
ساعت تجریدی افطار را دستی نواخت
پلک تا بر هم زدم آن سبز ناگاهان نماند
کاش می پرسیدم از خود نیمه شب غرق سکوت:
چشمه ای روشن چرا پای سپیداران نماند؟
یک ستاره در شب سرد دلم سوسو نزد
سنگ شد چشمم دخیل حضرت باران نماند
رهسپار جاده ی تاریک ابهامم هنوز
این خطوط گیج پیچاپیچ را پایان نماند
فرو ریختم در خودم زرد زرد
ترک خورده چون بغض یک شب نورد
فرو ریختم روی دست خودم
نشستم شکستم ولی مرد مرد
و ابر غزلهای قدیس من
بر آیینه بارید صد آیه درد
فقط دشنه چیدی از این دست ها
دل ای کولی خستة دوره گرد
چنان دشنههایی که حتی شغاد
شقاوت چنان با تهمتهن نکرد
درو کردهاند از دل آواز عشق
شبیه کلاغان نفرین سرد
تو محکوم یک اتهام بزرگ
سیاوش با شعلهها هم نبرد
ولی اقتدا کن به باران و از
مسیر کبوتر شدن برنگرد
فقط با گل سرخ هم ایده باش
و سمت شقایق تو را رویکرد
و دست توسل به دامان موج
هوا دار دریا بمان مردمرد
چقدر بی تو هوا مسموم، چقدر کوچه زمستانی است
چقدر پنجرهها ابری، هوا، هوای پریشانی است
کسی غبار عزا پاشید، به سنگ فرش خیابانها
چه لحظههای مه آلودی، دو چشم عاطفه بارانی است
چقدر همهمه ماشین، و بوق و دودو هیاهو ها
غروب و سوت قطاری که،پر از مسافر سیمانی است
دلم ورق ورق اندوه است. برابرم شبح کوه است
چقدر دره خشم آگین ، در این مسیر بیابانی است
دلم پرندة پاییزی،میان جنگلی از آهن
دلم به حبس ابد محکوم، به اتهام غزلخوانی است
چه بی ستاره رها کردی، شبی به جادة تقدیرم
و استغاثة معصومی: که این کجای مسلمانی است؟!
کجاست باغ تماشایت، شکوه جشن پریزادان
کجای وسعت رویایت، بهار، گرم گل افشانی است؟
سبد سبد گل داوودی، ز باغ حنجرهات چیدم
که سهم من فقط از چشمت، ترانهها ی نیستانی است
مرا ببخش اگر اشکم، به گونههای تو سیلی زد
به پیشگاه تو چشمانم، نشسته غرق پشیمانی است
غروب دست تکان می داد، غروب سرد غم انگیزی
غروب میرسد اما حیف، بهار دست تو اینجا نیست