شعر و دل نوشته ها

مجموعه شعرهای منتشر شده:۱-یک باغ زخم تر ۲-سبز سرخ ۳-روی شانه ی اروند ۴- و زلیخاست که بر پیرهنم می گرید ۵-پرندگان پراکنده اند انسانها ۶- زمز

شعر و دل نوشته ها

مجموعه شعرهای منتشر شده:۱-یک باغ زخم تر ۲-سبز سرخ ۳-روی شانه ی اروند ۴- و زلیخاست که بر پیرهنم می گرید ۵-پرندگان پراکنده اند انسانها ۶- زمز

قدری آسمانی ‌تر

بیا یک روز قدری آسمانی‌تر بیندیشیم

 

به ادراک نسیم باغ نیلوفر بیندیشیم

 

تمام آسمان را سبز تسبیح خدا دیدم

 

چه می‌شد دست ‌کم یک سجده‌ی دیگر بیندیشیم

 

هزار آیینه اسم اعظمی باریده باید خواند

 

غزل‌های سلیمان را به انگشتر بیندیشیم

 

شبی بارانی آیات ابراهیم باید شد

 

گلستانی است شعله شعله ، پیغمبر بیندیشیم

 

سحر سجاده‌مان را مرغ آمین می برد بالا

 

اگر غرق نماز شبنم و شبدر بیندیشیم

 

بهاران از نفس های سواری غنچه خواهد زد

 

در این زردی به آن دست بهارآور بیندیشیم

 

 

کسی دل را به سقف آسمان سنجاق خواهد کرد

 

اگر در سایه ابری نوازشگر بیندیشیم

 

خدا را در سکوت سنگ‌ها باید تماشا کرد

 

قنوت دره‌ها جاری است سر تا سر بیندیشیم

 

صدامان می کند از سمت آبی‌های دور از دست

 

اگر یک روز در بارانی از کفتر بیندیشیم

 

غزل را بر پر کنجشگ ها باید گره زد تا

 

به زیر نم نم باران صمیمی تر بیندیشیم

 

خداحافظ...خدا... دست دعایم می‌رود بالا

 

مبادا بعد از این جز با دو چشم تر بیندیشیم

 

به خود آییم، از صبح قیامت پرده می افتد

 

اگر یک دم به زنگ ساعت محشر بیندیشیم

 

غزل،دیباچه‌ی عشق است، مثل موج بنویسیم

 

وصیت‌نامه دریاست، پهناور بیندیشیم

 

                                                            11/7/86 برازجان

 

نسیم رمضان

 

ای پنجره ها بازنسیم رمضان کو؟

 

سی پاره ای ازابرکریم رمضان کو؟

 

نورصلواتی که سحرگاه گل انداخت

 

سجاده ی سرشارشمیم رمضان کو؟!

 

خمیازه ی گلهای سحرخیزمناجات

 

دروازه ی «جنات نعیم»رمضان کو؟!

 

کوتکه ای ازابراجابت به قنوتم

 

مستانگی عهدقدیم رمضان کو؟!

 

آیینه ای از«انزل فیه القرآن»نیست

 

آن سوره ی سوگندعظیم رمضان کو؟!

 

باران ملایک!شب قدرآینه کاری است

 

سرمستی رندان مقیم رمضان کو؟!

 

شمشیر وقیحانه فرودآمدناگاه

 

هنگامه ای ازماه دونیم رمضان کو؟!

 

ای نخل عزاخانه ی خورشیدبه جزخون

 

محصول درختان یتیم رمضان کو؟!

 

موسیقی اشراق نمازش به دلم ریخت

 

یک قطره مراذوق سلیم رمضان کو؟!

 

یک پنجره،الهام غزل های صبوحی

 

درگستره ی سبزنسیم رمضان کو؟!

 

اینها همه هست وبه دل آوازخدانیست

 

یک طور،نفس های کلیم رمضان کو؟!

 

یک نافله ی سبز،کلیدرمضان است

 

لبخند خدادرشب عیدرمضان است!

 

       تاریخ سرودن23/6/86.برازجان

 

 *****

باجذبه چشمانت

 

باجذبه ی چشمانت،سرشاربهارم کن

 

پیوندبزن باآب، آیینه تبارم کن

 

ای ابرنوازشگر،دل راببرآن سوتر

 

یک قطره تبسم ریز،یکباره شکارم کن

 

برصخره بکوبانم،چون قایق سرگردان

 

درهمهمه ی دریا،برموج سوارم کن

 

هم خانه ی مردابم،درپیله ای ازخوابم

 

همدوش سمندرها،تسلیم شرارم کن

 

هم کیش عقابم کن،هم پای شهابم کن

 

خاکسترققنوسم،نه صاعقه وارم کن

 

ناگاه پریشان گو،ازعشق ،فراوان گو

 

صدطرح جنون انداز،افسانه به کارم کن

 

مستانه بزن چرخی،بالاببرازعرشم

 

صدپنجره براشراق،آن گاه نثارم کن

 

باجذبه ی گلچرخی ،ازخودببرم بیرون

 

تندیس غرورم آه!،یک دست،غبارم کن

 

تاصبح الستم بر،خورشیدبه دستم بر

 

بربال سماعی سبزةلبریزخمارم کن

 

یک جرعه انالحق را،درجام گلویم ریز

 

هنگامه ترازحلاج ،آونگ به دارم کن

 

القصه پس ازمرگم،بادفتری ازموج آی

 

یک تکه ی دریارا،تقدیم مزارم کن

 

     تاریخ سرودن26/5/86.برازجان

 

 

 

 

به آسمان

به من اجازه ندادی به آسمان برسم

 

به زیرسایه ی بال فرشتگان برسم

 

نشد که چرخ زنان روبه سمت آبی ها

 

برآن کرانه ی بشکوه ناگهان برسم

 

میان جنگلی ازدشنه هاعبورکنم

 

کنار قله ی سیمرغ خون چکان برسم

 

به برکه های حقیرم دوباره بندزدی

 

کبوترانه به دریانمی توان برسم

 

به این هوای مکرر چقدر فکر کنم

 

کجای خاطره ی باغ ارغوان برسم؟

 

مجال گریه ندادی سپیده دم شاید

 

به فیض نم نم باران یک اذان برسم

 

مجال گریه ندادی که تابه حضرت عشق

 

به دستیاری چشمان خون فشان برسم

 

ورق ورق گل باران وزیده اماکی

 

به درک سوره ی سوگند آسمان برسم

 

کنارپنجره ی روبه ابرهای نماز

 

نشدکه فارغ ازاندیشه ی جهان برسم

 

سماع قدسی تسبیح یونسند امواج

 

نهنگ حادثه باریده بی امان...برسم

 

مرابه حلقه ای ازماسه هاگره زده ای

 

کجابه گیسوی امواج بی نشان برسم

 

چقدر پنجره باریده روبه اقیانوس

 

هلا پرنده ی دریایی ام بمان برسم

 

چقدرنم نم باران چقدربوی خدا!

 

درنگ می کنی امشب ترانه خوان برسم؟!

 

دخیل گنبد دریاست این ترانه، مگر

 

خراب جذبه ی قوهابه بیکران برسم

 

به پاس خرمن اعمال سبزتان یاران!

 

کمک کنید به یک مرگ مهربان برسم!

 

             تاریخ سرودن31/5/86.برازجان

 

 

 

آیه های ظهور

 به خاک پای اوکه آمدنی است «عج»

 

 می رسدآسمان درآغوشش، می کنداقتدا به او دریا

 

با نگاهی به جشن ماهی ها،قد کشیده است با وضو دریا!

 

این  مزامیر سبز داوود است،آری  انگار صبح موعود است

 

می سرایدبه گوش شالوها،آیه های ظهوراودریا

 

ساحل آشفته ی هیاهوها،ناگهان سجده ی پرستوها

 

باسرانگشت موج می بارد،بغض-صدقرن-درگلودریا!

 

ناگهان موج های سرگردان،روی احساس صخره ها خوردند

 

شروه خوان مثل چشم جاشوها،شد تب آلود جستجو دریا

 

جاده آکنده ازنفس هایش،گل فروش است درتماشایش

 

ناشکیبانه چشم می دوزد،برافق های پیش رودریا

 

روبه فانوس های دریایی،باز،ساحل نشین شبگردی است

 

شانه هایش شقایق زخمی،چشم هایش...خودت بگو دریا!

 

دردلش آسمان ترک خورده است،یا سماع هزار ققنوس است؟!

 

سر به پیشانی تو می کوبد،مثل آیینه روبرو دریا

 

می سپارم دلم به آهنگش،محو گیسوی آسمان رنگش

 

می تراود «دعای عهد» انگار،می سراید به های وهودریا

 

بردلم چنگ می زندمرداب،وا نشد یک دریچه برمهتاب

 

تابه پابوس چشم اوآیم،گنبدآبی تو کو دریا؟!

 

خیمه اش کی «جزیره ی خضرا»ست؟این نفس های اوست اینجاهاست!

 

این نسیم بهارآدینه،می وزدازکدام سودریا؟!

 

می کند استغاثه هرشب ماه: کاشکی خال گونه اش بودم

 

کاش سربازکوچکش باشم، دردلش مانده آرزو دریا!

 

برسرش ابر سوره ی کوثر، روی دوشش ردای پیغمبر

 

عجل الله! ای غزل بس کن،می توان ریخت درسبو دریا؟!

 

        تاریخ سرودن4/6/86.برازجان

 

پرنده!

 

پر زد از قفس پرنده ی اسیر

 

مقصدش کویر،تک درخت پیر

 

مرد ماند و یک اتاق سوت و کور

 

خانه ماندویک سکوت سربه زیر

 

خانه،خالی ازپرنده،سردسرد

 

مردرادل ازاتاق،سیرسیر

 

چون دوتکه ابر ریخت این خبر

 

روی شانه ی دل بهانه گیر

 

یک بغل ترانه رنگ خون گرفت

 

جارزدغزل!غزل!بروبمیر!

 

ساعت چهارصبح،بی قرار

 

پرکشید با نسیم هم مسیر

 

مردسربه آسمان زد وگریست

 

ریخت بذر صدترانه در کویر

 

ایستگاه اوکجای ابرهاست؟!

 

گفت وبی صداگریست دیردیر

 

:خوش به حالت ای پرنده ی بهار

 

پرزدی چه ناگهان و ناگزیر

 

زیرآسمان پرطلایی ات

 

ناگهان مباد خون چکان تیر

 

آمدی شبیه هدهد سبا

 

سینه سرخ های عرش را سفیر

 

با تو زندگی چقدر تازه شد!

 

عاشقانه ها شکفت دلپذیر

 

بال می تکانی ازغبار این

 

کوچه های لابلای دود و قیر

 

شهر،شهر مه گرفته ی شلوغ

 

شب چقدربی ستاره وفقیر!

 

باغ ازپرکلاغ هاکبود

 

بادریچه های بسته ی حقیر

 

می روی فراترازعقاب ها

 

می زنی به بام آسمان صفیر

 

پشت میله هاست جای تودلم

 

پشت میله هاپرنده ای اسیر!

       تاریخ سرودن11/5/86.برازجان

فروش اینترنتی «... و زلیخاست که بر پیرهنم می خندد»

با سلام خدمت دوستان

نظر به درخواست مکرر و سوال دوستان در مورد تهیه مجموعه شعر به اطلاع می رساند برای تهیه اینجا را کلیک کنید

 اما با یک غزل تازه مهمانتان می کنم:

بالی بزن
بالی بزن که فرصت چندان نمانده است

 

بر آسمان دریچه، فراوان نمانده است

 

دستی بزن به دامن سجاده های سبز

 

در سفره هایمان کمی ایمان نمانده است

 

بلقیس وار سجده به خورشید می کنیم

 

یک هدهد از تهاجم شیطان نمانده است!

 

کو اسم اعظمی که از این ازدحام دیو

 

انگشتری برای سلیمان نمانده است!

 

پیراهنی نمی وزد امشب به گریه گفت

 

تا صبح، پیر خسته کنعان نمانده است!

 

سر بر نکرد نیزه ای اسفندیار کو؟

 

بر جاده، گرد رستم دستان نمانده است

 

ای شیخ ای چراغ به دست غریب شهر

 

با دیو و دد بساز که انسان نمانده است!

 

بر این دریچه های مه آلوده ی کبود

 

تصویری از تبسم گلدان نمانده است

 

ای کولیان خسته گم گشته در غبار

 

زنبیلی از ترانه باران نمانده است

 

«اروندی» از تموج لبخند آسمان

 

«چزابه ای» شکوه شهیدان نمانده است

 

چشمانمان به ایر دعایی گره نخورد

 

در دل فراتر از هوس نان نمانده است

 

صید پرندگان نشابور کرده ایم

 

راهی دوباره سمت خراسان نمانده است!

 

ای دست های نافله دستی تکان دهید

 

در سینه ها طراوت قرآن نمانده است!

 

جز ازدحام آدم و آهن، غبار و درد

 

نقشی به سنگ فرش خیابان نمانده است

 

ای شیشه های سرد سکوت شبانه مان

 

سهم شما تلنگر باران نمانده است

 

طرح بهار را وسط دفترم کشید

 

دستی که جز به رنگ بهاران نمانده است

 

بر بام برف خیز غزلهای من نوشت:

 

چیزی به انتهای زمستان نمانده است!


تاریخ سرودن 20/5/86 برازجان

 

دریاچرا؟!...

 

شرمنده ام زمانه مجالم نمی دهد

 

راهی به کوچه باغ خیالم نمیدهد

 

ابلیس باکرشمه ی انگورمی وزد

 

امابه جزشکوفه ی کالم نمی دهد!

 

من بیژنم جریمه ی عشقم محاق چاه

 

چشمت شکوه رستم زالم نمی دهد

 

حتی به قدراین دل یخ بسته درمجاز

 

یک آبشار،زلف شلالم نمی دهد

 

افسون روزگار به خاکسترم نشاند

 

جزتکه تکه ،ابرملالم نمی دهد

 

چشمم دخیل ضامن آهونمی شود

 

گرگی وزیده،ره به غزالم نمی دهد

 

یک ناگهان،به سمت دعایم نمی برد

 

یک جانماز،اشک زلالم نمی دهد

 

یک نیمه شب به بام دلم پرنمی زند

 

حالی که تاسپیده بنالم نمی دهد

 

دل رابهارزخم ابوذر نمی کند

 

گلدسته ای اذان بلالم نمی دهد

 

اندیشه ی عقاب شدن وقف سنگ هاست

 

بال شکسته،غیروبالم نمی دهد

 

این دست های کوچک محتاج نان هنوز

 

آبی به باغ روبه زوالم نمی دهد

 

دیگرهوای گریه ی مستانه ای نماند

 

وقتی که عشق،جرأت بالم نمی دهد

 

دست نسیم نافله برشانه ام نخورد

 

گویی زمانه،نان حلالم نمی دهد!

 

دل می زنم دوباره به دریااگرچه عمر

 

فرصت به این خیال محالم نمی دهد

 

موجی به گونه های غزلهام می زنی؟

 

دریاچراجواب سؤالم نمی دهد!

 

                 تاریخ سرودن31/4/86.برازجان

غزل خنجر

 دوستان خوب وهم نفس های صادقم سلام.ازحضورسبزتان درکلبه ی آدینه صمیمانه تشکر می کنم.فانو س های پیامتان که محصول درنگ شاعرانه درهوای آدینه بودیکی پس ازدیگری نوازشگرچشمانم می شد.لذابایک غزل نسبتا تازه ازراه  می رسم.

 خنجرنشسته پشت نقاب سلامتان

 

برق خیانت است به چشم تمامتان!

 

زخم عمیق چاه شمامانده بردلم

 

ای دشنه ی کبود«یهودا»به نامتان!

 

پیراهنم کجاست؟پدرغرق گریه است

 

چشمش ستاره ی سحرهرکدامتان

 

کوخضر؟درقلمروحیرت نشسته اید

 

شیطان وزیده برگذرصبح وشامتان

 

سودابه وارتشنه ی خون سیاوشید

 

خنجرشراره می کشدازانتقامتان

 

خون سیاوش است که شرب الیهودشد

 

تاگشت سربریده ی شرب مدامتان

 

یک سهره برجنازه ی سهراب پرنزد

 

سیمرغ شدچقدرلگدکوب گامتان!

 

رستم دوباره کشته ی مکرشغادشد

 

درگرگ خیزحادثه دنیا به کامتان!

 

کوغیرقارقارکبودکلاغ پیر

 

شب خوانی پرنده ای ازپشت بامتان؟!

 

دیریست درحوالی شب های شعرخویش

 

سرزیرپرکشیده ام ازخاص وعامتان

 

چون شاخه ای تکیده ازاین شهر می روم

 

ای ازسموم تفرقه آکنده جامتان

 

رفتم ولی به آینه سوگند می خورم:

 

می بینم ازتهاجم توفان حرامتان!

 

امشب دوباره نعش دلی خسته می شود

 

تشییع ،پشت پنجره  ی ازدحامتان

 

ای دست های فاصله اندیش بعدازاین

 

«ثبت است برجریده ی خنجر دوامتان!!»

 

یک دفترتازه غزل!

 

دوستان سبز سیرت و زلال و صمیمی ام سلام

سرسبزی تان دوچندان،لحظه هایتان هم ریشهِ شوق وشکفتن،کوچه باغ های شعرتان آیینه کاری ودلتان همیشه بهاری باد.

باری،تازه ترین مجموعه شعر من یعنی«وزلیخاست که برپیرهنم می خندد»که  دریادداشت قبلی،بشارت انتشارش راداده بودم دیروز ازراه رسید.این دفترشعر که فراگیرنده ی  چکیده ای ازسروده های سال های 1373تا1385 است رابه عابران کوچه پسکوچه های بارانی شعرکه ازتباردریاودردند پیشکش می کنم.

ازیاران وهمراهان صاحبدلم خواهشمندم بانظریات ارزنده وسازنده ی خود چراغی فراراهم روشن نمایند«که درازاست ره مقصدومن نوسفرم!»

محل عرضه کتاب:برازجان.خیابان بیمارستان17شهریور.جنب سازمان تبلیغات اسلامی.کتاب ومحصولات فرهنگی موعود. تلفن07734249906

***

باهم غزلی ازاین دفتررازمی خوانیم:

 

دل به دریا

 

...وشب درگذارگناه ایستادم

 

سرراه چشمی سیاه ایستادم

 

دلم تادخیل نگاهش ببندم

 

فقط چشم درچشم ماه ایستادم

 

ودلشوره مثل شبح درمن آویخت

 

زمین خوردم ونیمه راه ایستادم

 

شب پیش،پای چنارقدیمی

 

سرافکنده وعذرخواه ایستادم

 

وبازامشب اینجا کنارگز پیر

 

برای فقط یک نگاه ایستادم

 

پرستوی شبگردخانه به دوشم

 

بدون تو بی تکیه گاه ایستادم

 

غزل!دل به دریازدن جایش اینجاست

 

که گلپوش موج نگاه ایستادم

 

منم پشت پاخورده ی سرنوشتی

 

که پای هزاراشتباه ایستادم

 

         بهمن79.برازجان

یک خبرتازه تر!

«وزلیخاست که برپیرهنم می خندد!»عنوان چهارمین مجموعه شعراین جانب است که حداکثر تا ده روزدیگر

اززیرچاپ خارج وروانه بازار کتاب می گردد.این دفترشعر،فراگیرنده ی 44غزل و3مثنوی است که ازمیان بیش ازصد غزل وده مثنوی دست چین شده است.

این مجموعه شعرتوسط انتشارات همسایه تهران به همت شاعراصمیمی وارجمند جناب آقای صادق رحمانی منتشر می گردد.