زیتون زارهایت
شکوفه خیزترین فرصت بهار
و جنگل بید مجنونت
با خون گلوی بریده ی لیلی ها
مدار هزار کهکشان ستاره سرخ است
دنباله دار
ترانه های شبگردت را
موج موج مدیترانه
تشییع می کند
و چکه چکه سوگواره هایت را
در خلوت بی نشانه ترین قبرهایت
تکه
تکه
تکه
ابر!
بگذار دست های کوچک "سمرا" را
چرخ های بی رحم بولدوزر
مچاله کند
و گونه های خونی "عدنان" را
بمب های فسفری
باغ لاله
بگذار تا بی شکوفه بماند
کوفه
و سنگ صبور چشم های علی باشد
چاه
و رنگ پریده گواه غربت شقایق هایت
ماه
آه!
این روزها نابرادران عرب
شانه به شانه ی شریح قاضی ها
از پله های خون تو بالا می روند
و زیر کسای کاخ سفید می چرخانند
شمشیرها را
به زیتون زارهایت سوگند
می شنوم نفس های سپیده را
و از گل قطره های خونت
آفتاب!
به کبوتران خونین بال غزه
شب ستاره شمردن به بام شهر شماست
و ماه، مرثیه خوان تمام شهر شماست
شکسته میشنوم شیشههای بغض زمین
که روی آینهی صبح و شام شهر شماست
صدا صدای نفسهای خشم شعلهورِ
پلنگ شب شکن انتقام شهر شماست
صدا صدای قنوت ستارگان شهید
که سهم حنجرههاشان سلام شهر شماست
به رنگ العطش خیمههای عاشورا
پر از شکوفهی سرخ قیام شهر شماست
دو دست کوچک «سمرا» شکفته سنگ به دست
کنار پنجرهی ازدحام شهر شماست
نماز ظهر عطش را چه سرخ زمزمه داشت
که اقتدا به شقایق مرام شهر شماست
به زیر تانک، ورقهای باغ لالهتان
که خط خون خدا را ادامه شهر شماست
و کوفه غیر شقاوت کمی شکوفه نداد
به چاه، خطبهی آه امام شهر شماست
تکان نخورد کلاه " شریح قاضی" ها!
که خون فاجعه شرب مدام شهر شماست
و از نگاه کبوتر ستیزشان پرواز
همیشه های خدا اتهام شهر شماست
پس از معاهده ها گرم رقص شمشیرند
ولی حماسهی گلگون پیام شهر شماست
قسم به سورهی زیتون به آیه آیه بهار
دوباره قرعهی سبزی به نام شهر شماست
به رکریا اخلاقی و غرل های بیاد ماندنی اش
کسی آهسته می خواند ورق های تماشا را
هزار آیینه میگیرد تبسم های دریا را
صدا از کوچه باغ روشن اشراق می آید
که میخواند به گوشم سوره ی سبز تماشا را
صدا پژواک تسبیح شقایقهای تجریدی است
که گسترده است اینجا جانماز اطلسی ها را
صدا با خود مرا تا آبی اوقات باران برد
سپس فواره ای شد سایه روشن های زیبا را
صدایش طعم شب های خلیج عشق میریزد
و طرح نی لبکهای جنون نا شکیبا را
کدامین مرغ آمین پشت پرچین خیال اوست
که در هر واژه میریزد شهود باغ معنا را
و در موج غزلهایش خدا را میتوان حس کرد
به ادراک تبسمهای گل تا می برد ما را
از آن بالا صدایم کرد میگویم ببخش ای خوب
درو کردم شبی بال و پر خورشید پیما را
چقدر آن روزها تعطیل کردم آسمانم را
و آونگ هجوم باد فانوس خدایا را
چقدر آن روزها مصلوب شد در من مسیح عشق
دلم ناقوس شد یکشنبههای بی کلیسا را
ولی تا با شکوه لحظههایت آشنا گشتم
فراسوی افق های شکفتن مینهم پا را
نشستم زیر باران اشارات سحرزایت
از این آیینه باید آفتابی دید فردا را