شعر و دل نوشته ها

مجموعه شعرهای منتشر شده:۱-یک باغ زخم تر ۲-سبز سرخ ۳-روی شانه ی اروند ۴- و زلیخاست که بر پیرهنم می گرید ۵-پرندگان پراکنده اند انسانها ۶- زمز

شعر و دل نوشته ها

مجموعه شعرهای منتشر شده:۱-یک باغ زخم تر ۲-سبز سرخ ۳-روی شانه ی اروند ۴- و زلیخاست که بر پیرهنم می گرید ۵-پرندگان پراکنده اند انسانها ۶- زمز

فروش اینترنتی «... و زلیخاست که بر پیرهنم می خندد»

با سلام خدمت دوستان

نظر به درخواست مکرر و سوال دوستان در مورد تهیه مجموعه شعر به اطلاع می رساند برای تهیه اینجا را کلیک کنید

 اما با یک غزل تازه مهمانتان می کنم:

بالی بزن
بالی بزن که فرصت چندان نمانده است

 

بر آسمان دریچه، فراوان نمانده است

 

دستی بزن به دامن سجاده های سبز

 

در سفره هایمان کمی ایمان نمانده است

 

بلقیس وار سجده به خورشید می کنیم

 

یک هدهد از تهاجم شیطان نمانده است!

 

کو اسم اعظمی که از این ازدحام دیو

 

انگشتری برای سلیمان نمانده است!

 

پیراهنی نمی وزد امشب به گریه گفت

 

تا صبح، پیر خسته کنعان نمانده است!

 

سر بر نکرد نیزه ای اسفندیار کو؟

 

بر جاده، گرد رستم دستان نمانده است

 

ای شیخ ای چراغ به دست غریب شهر

 

با دیو و دد بساز که انسان نمانده است!

 

بر این دریچه های مه آلوده ی کبود

 

تصویری از تبسم گلدان نمانده است

 

ای کولیان خسته گم گشته در غبار

 

زنبیلی از ترانه باران نمانده است

 

«اروندی» از تموج لبخند آسمان

 

«چزابه ای» شکوه شهیدان نمانده است

 

چشمانمان به ایر دعایی گره نخورد

 

در دل فراتر از هوس نان نمانده است

 

صید پرندگان نشابور کرده ایم

 

راهی دوباره سمت خراسان نمانده است!

 

ای دست های نافله دستی تکان دهید

 

در سینه ها طراوت قرآن نمانده است!

 

جز ازدحام آدم و آهن، غبار و درد

 

نقشی به سنگ فرش خیابان نمانده است

 

ای شیشه های سرد سکوت شبانه مان

 

سهم شما تلنگر باران نمانده است

 

طرح بهار را وسط دفترم کشید

 

دستی که جز به رنگ بهاران نمانده است

 

بر بام برف خیز غزلهای من نوشت:

 

چیزی به انتهای زمستان نمانده است!


تاریخ سرودن 20/5/86 برازجان

 

دریاچرا؟!...

 

شرمنده ام زمانه مجالم نمی دهد

 

راهی به کوچه باغ خیالم نمیدهد

 

ابلیس باکرشمه ی انگورمی وزد

 

امابه جزشکوفه ی کالم نمی دهد!

 

من بیژنم جریمه ی عشقم محاق چاه

 

چشمت شکوه رستم زالم نمی دهد

 

حتی به قدراین دل یخ بسته درمجاز

 

یک آبشار،زلف شلالم نمی دهد

 

افسون روزگار به خاکسترم نشاند

 

جزتکه تکه ،ابرملالم نمی دهد

 

چشمم دخیل ضامن آهونمی شود

 

گرگی وزیده،ره به غزالم نمی دهد

 

یک ناگهان،به سمت دعایم نمی برد

 

یک جانماز،اشک زلالم نمی دهد

 

یک نیمه شب به بام دلم پرنمی زند

 

حالی که تاسپیده بنالم نمی دهد

 

دل رابهارزخم ابوذر نمی کند

 

گلدسته ای اذان بلالم نمی دهد

 

اندیشه ی عقاب شدن وقف سنگ هاست

 

بال شکسته،غیروبالم نمی دهد

 

این دست های کوچک محتاج نان هنوز

 

آبی به باغ روبه زوالم نمی دهد

 

دیگرهوای گریه ی مستانه ای نماند

 

وقتی که عشق،جرأت بالم نمی دهد

 

دست نسیم نافله برشانه ام نخورد

 

گویی زمانه،نان حلالم نمی دهد!

 

دل می زنم دوباره به دریااگرچه عمر

 

فرصت به این خیال محالم نمی دهد

 

موجی به گونه های غزلهام می زنی؟

 

دریاچراجواب سؤالم نمی دهد!

 

                 تاریخ سرودن31/4/86.برازجان

غزل خنجر

 دوستان خوب وهم نفس های صادقم سلام.ازحضورسبزتان درکلبه ی آدینه صمیمانه تشکر می کنم.فانو س های پیامتان که محصول درنگ شاعرانه درهوای آدینه بودیکی پس ازدیگری نوازشگرچشمانم می شد.لذابایک غزل نسبتا تازه ازراه  می رسم.

 خنجرنشسته پشت نقاب سلامتان

 

برق خیانت است به چشم تمامتان!

 

زخم عمیق چاه شمامانده بردلم

 

ای دشنه ی کبود«یهودا»به نامتان!

 

پیراهنم کجاست؟پدرغرق گریه است

 

چشمش ستاره ی سحرهرکدامتان

 

کوخضر؟درقلمروحیرت نشسته اید

 

شیطان وزیده برگذرصبح وشامتان

 

سودابه وارتشنه ی خون سیاوشید

 

خنجرشراره می کشدازانتقامتان

 

خون سیاوش است که شرب الیهودشد

 

تاگشت سربریده ی شرب مدامتان

 

یک سهره برجنازه ی سهراب پرنزد

 

سیمرغ شدچقدرلگدکوب گامتان!

 

رستم دوباره کشته ی مکرشغادشد

 

درگرگ خیزحادثه دنیا به کامتان!

 

کوغیرقارقارکبودکلاغ پیر

 

شب خوانی پرنده ای ازپشت بامتان؟!

 

دیریست درحوالی شب های شعرخویش

 

سرزیرپرکشیده ام ازخاص وعامتان

 

چون شاخه ای تکیده ازاین شهر می روم

 

ای ازسموم تفرقه آکنده جامتان

 

رفتم ولی به آینه سوگند می خورم:

 

می بینم ازتهاجم توفان حرامتان!

 

امشب دوباره نعش دلی خسته می شود

 

تشییع ،پشت پنجره  ی ازدحامتان

 

ای دست های فاصله اندیش بعدازاین

 

«ثبت است برجریده ی خنجر دوامتان!!»